عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

جشن میلاد پیامبر

دوشنبه هفتم دی ماه موسسه ساقی کوثر به مناسبت میلاد پیامبر جشن داشت ما هم به دعوت خاله جون و عمو مرتضی و آناهیتا تو جشن شرکت کردیم برنامه از ساعت شش شروع میشد و ما ساعت هشت رفتیم به سالن اما خوب دقیقا به موقع رسیدیم چون  همزمان با ورودمون برنامه ی گروه کودک (برپا و برجا) تو سالن شروع شد برات جالب بود  دیدن برنامه ی کودکی که از شبکه استانی پخش میشه به صورت زنده بعد از برنامه رفتیم رو سن اما تموم حواس تو پیش بادکنک هایی بود که دو طرف سن بود به خاله جون گفتیم بادکنک میخوای اونم ازت پرسید چندتا میخوای؟! تو هم طبق معمول گفتی: هشت تا! و خاله جون هشت تا بادکنک بهت داد     ...
9 دی 1394

فروشگاه و ...

رفتن به فروشگاه و هل دادن چرخ دستی رو خیلی دوست داری تو آخرین باری که رفتیم فروشگاه همونطور که بین قفسه ها میچرخیدیم چشمت به یک میز پر از اسباب بازی افتاد داد زدی اینجا رو نگااااا و دویدی سمت میز زمین سر بود و به شدت به یکی از قفسه ها برخورد کردی فدات شم خیلی دردت اومد! میون گریه میگفتی یادتون نره برام لگو بخرید!!! ...
7 دی 1394

دندونک و چرکولک

عزیزکم یادم رفته بود برات بنویسم اول آذر واسه اولین بار دندون پر کردی قبلا چندباری واسه دندونات رفته بودیم دندون پزشکی خیلی خیلی عالی بودی و همکاری میکردی همیشه دکترای دندون پزشک متعجب بودن البته همیشه فقط واسه معاینه و ویزیت میرفتی تو آخرین ویزیت دکتر صالحیان که متخصص دندانپزشکی اطفالِ تشخیص داد یه دندونت نیاز به پر کردن داره و برای یک آذر نوبت داد چون قبلا رفته بودی به دندون پزشکی و مشکلی با این موضوع نداشتی تموم وقتی که تو سالن انتظار بودیم مشغول بازی و شیطنت بودی از این صندلی به اون صندلی میرفتی و میگفتی من اینجا رو خیلی دوست دارم وقتی نوبتمون شد خیلی عالی رفتی داخل من و باباجون با هم تو رو برد...
7 دی 1394

... این روزها...

عزیزم خاله ی بزرگت مدتیه بیماره فکرمون حسابی مشغول بود این روزا و دلمون گرفته... حسابی هم نگران بودیم اما چیزی که مهم بود حفظ روحیه خودمون و شاد بودن و روحیه دادن به خاله جون بود... خدا رو شکر تا الان همه چی خوب پیش رفته انشاالله از این به بعد هم به خوبی پیش بره خدا خودش همه ی بیمارا رو شفا بده چند روزی هم هست که مادره یکی از دوستای کوچولوت که همزمان با تو بدنیا اومده ناخوشِ و تو بیمارستانِ شبا وقتی تو بغلم میخوابی ... هربار که از خواب بیدار میشم و پتو میکشم روت وقتی لقمه به دهنت میزارم و باهات بازی میکنم تموم فکرم پیش حسین کوچولو و مادرشِ الهی که زودتر مامان حسین کوچولو هم خوب و سرحال شه و برگرده پیش پسرکوچولوش...
7 دی 1394

نقاشی نقاشی

سعی میکنم بیشتر سرت رو با نقاشی کشیدن گرم کنم خونه که هستیم وسیله های متنوعی واسه سرگرمی داری اما خونه ی مامانی یا عزیز که میریم یه کیف پر از مداد رنگی و مداد شمعی با خودم میبرم و ترجیح میدم بجای نشستن پای تلویزیون نقاشی بکشی اما خوب تو نقاشی با رنگ انگشتی رو ترجیح میدی یه روز خوب ... نقاشی تو حموم ... و تمیز کردن دیوار بعد از اتمام کار           ...
7 دی 1394

یلدای نود و چهار

پاییز ... پادشاه فصل ها هم با شب یلدا تموم شد یلدای امسال خونه ی مامانی بودیم و جمع کوچیک خانواده با حضور بی بی لیلا گرمتر شده بود مامانی زحمت کشیده بود و یه عالمه خوراکی خوشمزه آماده کرده بود که تو همشون رو دوست داشتی اما قسمت اصلی اون شب که تو عااشقشی وحسااابی هم ازش لذت بردی درست کردن کباب کنار باباجون و عمو فرزاد بود... یلدات مبارک عزیزم       ...
7 دی 1394

تولد!!

از شیرینی گرفته تا کیک های بسته بندی هرچی که بشه شمع روش گذاشت جدیدا کیک تولده و جنابعالی اجازه ی خوردن صادر نمیکنی مگه اینکه یکی دو بار شمع رو فوت کنی و تولدت مبارک بخونی!!! تااازه فقط شمع نیس که!! میگی برو گوشی بیار ازم عکس بگیر!! ...
7 دی 1394